قسمت 7 نان لواش

 

 

وارد خونه شدیم..هیچ وسایلی جز یخچال و گاز دست نخورده ای که مامان و بابا واسه جهیزیه من گرفته بودن تو خونه دیده نمی شد...داخل رفتم...مهران در رو بست...تازه به چیزی که در دست مهران بود دقت کردم...یه زیر انداز حصیری زرد و قرمز که در ابعاد تقریبا 50 در 30 تا شده بود و مطمئنا برای نشستن ما تو اون خونه لازم میشد. مهران زیر انداز رو وسط سالن انداخت و گفت:
- می دونم راحت نیست ولی اینجا بهترین جایی بود که به ذهنم رسید.
- اشکال نداره.
- خیلی خب...بشین...تا شروع کنیم...
نشستم...مهران واسم همه چیزو تعریف کرد...همه چیزایی که از 3 ماه پیش براش رخ داده بود...سه ماهی که من از حال درونی نامزدم بی خبر بودم...یعنی خودش نخواسته بود که من خبر دار بشم. بعد از تموم شدن حرفاش مهران رفت و یه شیشه آب معدنی که رو کابینت بود رو برداشت و اومد سمتم...شیشه رو به سمتم گرفت و گفت می خوری؟؟؟
من که هنوز وسط حرفای مهران غرق بودم... گنگ بودم...مات بودم.... با تکون سر گفتم نه. مهران شیشه رو به لبش گذاشت و تا جا داشت آبو سر کشید...عینک دودیش رو از رو اپن آشپزخونه برداشت و گفت:
- سهیلا بیا بریم...دیروقته.
از روی زیر انداز بلند شدم و بعد از پوشیدن کفشام از در خونه زدم بیرون...تو حال خودم نبودم...حرفای مهران بدجوری بهمم ریخته بود...شده بودم عین پری که تو باد از اینور به اونور میره...بدون اینکه مقصد مشخصی داشته باشه...اما اینو خوب می دونستم که اگه اون پره ندونه که داره کجا میره به جاش خدا خوب میدونه. آروم آروم از پله ها پایین میرفتم که مهران هم بعد از اینکه زیرانداز رو برداشت و در واحدو قفل کرد خودشو بهم رسوند...سوار ماشین شدم...مهران حرکت کرد...بغض داشتم...عصبانیت داشتم...فریاد داشتم...سردرگمی داشتم...بهت داشتم...به مهران نگاه کردم...اونم به روبرو خیره بود و تو حال خودش نبود...با اینکه هنوز هم برای من و هم برای خودش علت بمب گذاری و اون شاسی که تو ماشین پیدا کردم مشخص نشده بود اما از رفتار اون روزم شرمنده شدم...وسط اون همه کبودی که روی صورت مهرانم نشسته بود زخمی که امروز من روی پیشونیش کاشتم از همه بیشتر دلم رو به درد آورد...اشک توی چشمام حلقه زد...خوب بهش دقیق شدم....مهران خیلی داغون شده بود...خیلی زیاد...اولین جمله هایی که مهران به زبون آورده بود مثل پر پره توی ذهنم می چرخید: " اوضاع از اون چیزی که فکر می کردم خیلی به هم ریخته تره...سهیلا من ...من ناخواسته وارد یه باند شبه مافیایی شدم...باندی که برای هیچ کاری از هیچکس نمی ترسه" بقیه حرفاش مهم نبود...البته چرا...مهم بود...مهم بود که چه طوری وارد شده...اولش عصبانی بودم...اما وقتی برام توضیح داد و فهمیدم که تقصیری نداشته...وقتی که بهم گفت واسه درست کردن اوضاع چه فکر و خیال هایی داره. یکم آروم تر شدم...توی ذهنم فکر می کردم که واقعا بهترین راه حل چیه؟؟ کاری که مهرا نی خوا د بکنه درسته؟؟؟ یا ما باید کار دیگه ای کنیم...این درست تر نبود که فرار کنیم و از ایران بریم؟... یا مثلا اینکه وایسیم و عین این فیلما و داستانا باهاشون بجنگیم؟......یا اینکه باهاشون همکاری کنیم؟؟؟...نه...من نه می ذاشتم مهران تسلیم شه نه خودم تسلیم این وقایع می شدم...اشکم ریخت...واسه چی بود این دردسرا...واسه چی بود این دسیسه ها...واسه چی بود این گرفتاری. تمام مسیر رو فکر کردم...مهران هم حرفی نمی زد...شاید اونم توی افکارش غرق شده بود...از ماشین پیاده شدم و بعد از خداحافظی خواستم که وارد خونه بشم مهران صدام کرد:
- سهیلا..
برگشتم...دیدم خم شده طرف شیشه ی سمت کمک راننده . زدیک تر رفتم...با حالت مغمومی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت:
- بابت همه چیز عذر می خوام...
بغض نذاشت جوابشو بدم...بهش بگم چه معذرت بخوای چه نخوای چیزیه که شده...بگم اول زندگی و دردسر به این بزرگی؟...در حقیقت این بغض نبود که جلومو گرفت...دلم بود که می گفت الان وقت سرزنش نیست...الان وقت سرزنش کردن کسی که دوستش داری نیست...الان وقت تیکه پرونی به کسی که جونت داره واسه زخمای صورتش در میره نیست...نیست سهیلا خانم...نیست...با سختی گفتم:
- تو رو خدا مواظب خودت باش...حداقل به خاطر من.
- چشم خانومی برو داخل منتظرتن...
راهمو گرفتم و به سمت خونه رفتم...کلید داشتم اما زنگ زدم...در که باز شد و داخل رفتم و به در تکیه دادم صدای گاز دادن و دور شدن ماشین مهران رو شنیدم. رفتم بالا...مامان از مهمونی پس فردا شب گفت و من بی حواس تر از اون بودم که بخوام حتی به حرفش فک کنم...

- سهیلا چرا اینقدر دماغت آویزونه دختر؟؟؟
چپ چپ به تینا نگاهی انداختم که کلاسور به دست کنارم روی صندلی های محوطه ی آزاد دانشگاه نشسته بود.
- چیه؟ چرا اینجور نگاه می کنی؟ خب آویزونه دیگه....
کاملا از لحنش معلوم بود که حسابی سر حاله و قراره یه دل سیر از دست اذیتاش حرص بخورم.
- تینا یا خودت راهتو میکشی میری...یا به زور متوسل میشم....
دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
- مال این حرفا نیستی....می دونم..... این توهمات واسه دماغ آویزونا کاملا طبیعیه.
- تو اگه به دماغ خودت نگاه کرده بودی می فهمیدی که دماغ کی آویزونه...
- عههههه....اصلا وایسا چند لحظه....
دستش رو کنار دهنش گذاشت و وسط فضای دانشگاه با اون همه دانشجوی پسر و دختر بلند داد زد:
- زینب....زینب...
من جای اون داشتم خجالت می کشیدم از خل خل بازیای این دختر....اصلا انگار بچه سه ساله بود:
- تینا معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟ زشته.
- زشت تویی....
زینب که کنار یه درخت داشت با دو سه تا از بچه های سال بالایی گپ میزد، به طرف ما برگشت...تینا هم با دست بهش اشاره کرد که بیاد نزدیک. زینب هم از اون چند نفر خداحافظی کرد و به طرف ما اومد....زینب پایه اذیت و آزار تینا بود و تقریبا با هم تیم تشکیل داده بودن واسه مردم آزاری....البته بیشتر سهیلا آزاری بود تا مردم آزاری.
- تینا مگه سر صحرایی که اینجور صدام می زنی...
- وا....مگه چه طور صدات کردم؟
- عین کشاورزای سر زمین...
هر سه زدیم زیر خنده...
- تینا: خب حالا....
- زینب: خب حالا و کوفت....آبروم رفت تو کل دانشگاه ....غرض از مزاحمتت چی بود؟
- تینا: آهان داشت یادم میرفت....بی زحمت یه نگاه به من این سهیلا بی مخ بنداز ببین دماغ کدوممون آویزونه؟....
زینب خم شد و یه نگاه دقیق به صورت جفتمون انداخت اصلا حال و حوصله ی این بچه بازیا رو نداشتم....به خدا اگه تو دانشگاه نبودیم مردم فکر می کردن این دوتا بچه دبیرستانین:
- خب معلومه که سهیلا...اینکه دیگه پرسیدن نداره.
- من: به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم...
- زینب: دست شما درد نکنه...حالا من شدم دم؟؟؟
- من: یه چیز تو همین مایه ها...
- تینا: زینب اصلا این دماغ آویزونو ول کن...استادیه واسه خودش تو تریپ زنی....خودت چه طوری؟؟؟ جناب قمپز الدوله خوب هستن؟
- من که بد نیستم....اونو نمی دونم....ولی مثل اینکه تو حسابی رو فرمیاااااا....از آقاتون خبرای خوش رسیده بهت که اینطوری خروست کبک می خونه؟؟!!!..
بعد از چشمکی که زینب همراه با حرفش زد، به تینا نگاه کردم....لپاش گل انداخته بود و انگار که زینب زده بود به هدف...سرشو زیر انداخت میدونستم جلف بازیاشون تمومی نداشت:
- زینب قلنبه اگه هیچیت سر جاش نباشه خوشم میاد که حس ششمت حسابی تقویت شدستااااااا....
- زینب: ما مخلصتیم تینا شپش...ما که به گرد پای قلنبگی شما هم نمی رسیم ....حالا بحث رو منحرف نکن....زود بگو جریان از چه قراره؟
یعنی حال می کردم وقتی متلک به خورد هم میدادن....
- تینا: نمیشه بگم...
زینب با لودگی گفت:
- لوس نشو دیگه....زیر لفظیو یکی دیگه باید بهت بده....اشتباه گرفتی آبجی....
- تینا: ای بابا کی زیر لفظی خواست....می گم نمیشه بگم....
- زینب: تینا جنون داریا.
تینا سرشو انداخته بود پایین و یه لبخند بی نهایت شیطانی رو لبش بود....می دونستم که الان می خواد دقمون بده تا یه کلام بگه چه خبر شده.
- من: زینب این تا وقتی ازش بپرسی هیچی نمی گه ولی وقتی بی خیال موضوع بشی به خاطر سادیسمی که داره خودش میاد همه چیو میذاره کف دستت....پس بی خیالش شو...
تینا با دهن باز منو نگاه می کرد:
- ایول بابا سهیلا....همچینم بی مخ نیستیاااااا....زینب یاد بگیر.....ببین چه خوب رفیقشو شناخته....
- ماییم دیگه....
- زینب: باشه....پس بی خیالش....نگو چی شده تا تو گلوت سیب زمینی شه به این قلنبگی ( با دستش اندازه سیب زمینی فرضی رو نشون می داد) بعد به فجیع ترین حالت خفه شی ما از دستت یه نفس راحت بکشیم...
حین گفتن جملش اینقدر با مزه ادای خفه شدن رو در آورد که نتونستم جلوی خنده ی بلندمو بگیرم....
- تینا: باز خوب شد موضوع کشتار منو وسط کشیدی تا این بُخت النحس یکم بخنده...
واقعا هم همین طور بود. با اون حرفایی که شنیده بودم مگه می شد که بُخت النحس نشم؟؟؟!
- زینب: آره والا....سر کلاسم که شوت تر از خودش، خودش بود.
- تینا: استاد مرتفع رو دیدی؟؟؟ از چشماش معلوم بود که دوست داره با اوردنگی سهیلا رو شوتش کنه بیرون...
- زینب: غلط کردهههههه....مگه من مردم که اون بخواد سهیلا رو با اردنگی پرت کنه بیرون....الان مدت هاست که آرزوی خودمه از پنجره کلاس شوتش کنم....حالا از راه نیومده می خواد آرزوی مارو صاحب بشه؟
هر دو شون با هم زدن زیر خنده و من نگاهشون می کردم.... تینا که خندشو تموم کرده بود یه نیشگون محکم از پام گرفت:
- می گم بخت النحس شدی نگو نه....
- من: بچه ها حواستون هست خیلی دارید به من گیر می دید؟ عجب گیری کردم بین دو تا آدم احمق و احمق تر...
- زینب: اونکه فیلم کمدی بود....تینا یادته؟؟؟ خونتون بودم تو تلویزیون گذاشت؟؟؟
- تینا: آهاااا آره...همون که جیم کری توش بازی کرده بود....
- زینب: آفرین خودشه....من که خیلی دوستش داشتم....مخصوصا اونجاش که زبون جیم کری می چسبه به میله یخ زده....
داشتم حسابی کلافه می شدم از دستشون...این دو تا هیچ جوره نمی ذاشتن چیزی باعث بشه که بهشون بر بخوره....پوف بلندی کشیدم و همچنان که داشتن درباره فیلم "احمق و احمق تر" بحث می کردن ، بلند شدم و به سمت خروجی دانشگاه رفتم.
- تینا: کجا میری بی مخ؟؟؟ وایسا ما هم بیایم...
سرعتمو کم کردم تا باهام هم قدم بشن...
- تینا: سرتقم که شدی...واسه چی عین بز سرتو میندازی زیر راه میوفتی میری؟؟؟ ما اینجا بوقیم؟؟؟
- من: دقیقا بوقید...
زینب: دستت درد نکنه....امروز هم دم شدیم هم بوق...دیگه چی؟ تعارف نکن....بگو...
- من: باشه اگه لقب دیگه ای روبرازندتون دیدم حتما می گم ...
- تینا: عجب رویی داره ها....حالا کجا داری تشریفت رو می بری جناب سنگ پا؟
- من: خونه...
- تینا: عه چه خوب....ما هم میایم.
همونجور که به راحم ادامه می دادم گفتم:
- خیال باطل نکن...حتی تا دم در خونه هم پشت سرم بیای تو خونه راهت نمی دم...
- تینا: داشتیم سهیلا بی مخ؟؟؟ داشتیم؟؟؟واقعا که....
- من: زینب تو کلاهتو قاضی کن....میاد خونه عین بختک تو اتاق من پهن میشه...باید با آچارفرانسه جداش کنم از اتاق....
زینب که داشت می خندید رو به تینا گفت:
- تینا اگه سهیلا یه حرف....فقط یه حرفو تو زندگیش درست زده باشه اونم همینه...
دیگه به ایستگاه اتوبوس رسیده بودیم تینا اشکای مصنوعیش رو پاک کرد و قیافه ی گربه شرک رو به خودش گرفت که می تونم به جرئت بگم که از خود گربه شرک هم مظلوم تر میشد:
- تینا: بشکنه این دست که نمک نداره....باشه...اگه دیگه اومدم خونتون...اگه دیگه براتون قاقالی لی های خوشمزه آوردم...اگه دیگه....
و بعد با تظاهر به اینکه بغض راه گلوشو بسته دیگه چیزی نگفتم....من به شدت در عجب بودم که قیافه این بشر هر موقع اراده می کرد به یک سِن در میومد....اون موقع هم شده بود عین دخترای 12 ساله که از دوستاشون قهر می کنن....یک ذره هم سعی نمی کرد که از کودکِ به شدت فعالِ درونش دوری کنه و همین بعضی وقتا باعث میشد تا به این روحیه شاد و مفرهش قبطه بخورم.


- من: اووووووه کی میره این همه راهو...تو کی از این کارا کردی؟؟؟ یه بار زحمت کشیدی لواشک 2 سال مونده رو که رو دستت باد کرده بود برداشتی اومدی خونه ما وقتی خوردم تا یه هفته اسهال داشتم، نمی شد از جام تکون بخورم...همچین می گه هر کی ندونه فکر میکنه این هر دفعه میاد خونمون دو کیلو آجیل 7 مغزه برمیداره میاره همراه خودش...
- میگم نمک نداره دستم همینه دیگه....سه کیلو لواشک کوفت کردی، خب گاوم بود اسهال می گرفت...
زینب ریسه رفته بود از خنده...
- سه کیلو کجا بود؟؟ همش نیم متر لواشک بوداااااا....ای بابا....
- نه مثل اینکه حالت سر جاشه....می ترسیدم مریض شده باشی که با این فعالیت زبون معلوم شد اشتباه می کردم...
- تا چشمت درآد...
- تا چشم من درآد؟؟؟....زینب می بینی تو رو خدا؟؟؟ واسه اینکه نریم خونشون چه حرفا که تحویل دوستاش نمی ده...
من که دیدم یواش یواش داره از دستم دلخور میشه کمی کوتاه اومدم و گفتم:
- خیلی خب بیاید …..ولی تینا...تو یکی ایشالله پات قلم شه که هی خودتو جُل می کنی.
زینب و تینا با هم هورایی گفتن.
- تینا: نفرین نکن خواهر...اتوبوس داره میاد...زینب بپر بالا تا نظر این بُخت النحس عوض نشده...
***********************************
زینب و تینا عین قوم مغول که به یه جا حمله می کنن، هجوم برده بودن سمت میز آرایشی من و تمام اسپری هامو یکی یکی رو خودشون خالی می کردن...
- اگه غارت و چپاولتون تموم شد بیاید بشینید یکم خستگی در کنید...
- تینا: تو روحت سهیلا...اسپری نیست که اینا...پیف پافه...
- من: آهان...پیف پاف بود و شما نصفشو رو خودتون خالی کردید آره؟؟
- تینا: وا...کجا نصفشو خالی کردیم؟...همش دو تا پیس پیس زدیماااا....خسیس.
- زینب: بابا تینا راس میگه دیگه...خیلی مزخرفن اینا... راستشو بگو سهیلا...اون عطر خوباتو کجا گذاشتی؟؟؟ همونایی که باهاش مهران رو خر کردی...( و چشمکی زد که با خم کردن گردنش به طرف راست همراه شد)
تینا بلند زد زیر خنده:
- ایول زینب...
- من: واسه چی می خوایش؟ نکنه تو هم می خوای خر بشی؟
- زینب: نه بابا می خوام کورشو خر کنم...
- من: اون که خر خدایی هست...
زینب قیافشو مصنوعی در هم برد...تینا هم دوباره زد زیر خنده:
- ایول سهیلا...
- زینب: تو کدوم طرفی هستی؟
- تینا: طرف هر کی که بیشتر ضایع کنه....
- من: شما طرف خودت باش که از همه ضایع تری...
این بار زینب زد زیر خنده و گفت:
- آفرین سهیلا....خوب شستیش و پهنش کردی رو بند...آفرین...
- من: شما مراقب خودت باش. یهو دیدی تو رو نشسته پهن کردم رو بندا...
- زینب: ای بابا...مرض نگیری دختر..چت شده امروز...دارم ازت می ترسم به جون تینا.
- تینا: به جون عمت...
- زینب: یه خدا بیامرزم بگی بد نیستا....هی تن عمه منو تو گور می لرزونی...
- تینا: خب قسمای در پیتیتو گردن من ننداز تا منم دست به دامان عمت نشم...والا...
همون موقع بود که مامان با سینی چای و شکلات وارد اتاق شد...
- مامان: عمه ی کیو مورد عنایت قرار دادید؟؟
- زینب: عمه ی بی چاره منو...
مامان خندید و گفت:
- وای که فقط خدا می دونه من چقدر به واسطه ی برادر زاده هام مورد عنایت قرار گرفته باشم و خودم خبر ندارم. بی چاره عمه ها...
مامان بعد از یه گپ کوتاه و دوستانه، سینی رو روی میز گذاشت و اتاق رو ترک کرد...زینب دوباره برگشت سر موضوع عطر و اسپری...یکی دیگه از اسپری هامو که اتفاقا خودم ازش متنفر بودم رو برداشت و سرشو بو کرد...چشماشو چپ کرد و خودشو پهن کرد رو زمین....
- زینب: بابا به جان خودم این یکی دیگه واقعا پیف پافه...
- - آره خودمم ازش خوشم نمیاد...دو سال پیش که جشن تولد گرفتم یادتونه...کیمیا خسروی بودا...همون مو بوره...
- تینا: آره یادم اومد...
- من: تو چی زینب؟ یادت اومد؟
- زینب: باهوش من که اون موقع شما جفت غورباقه رو نمی شناختم...
- من : آخ حواسم نیستا....خلاصه...همون کیمیا این اسپری رو برام کادو آورد...فکر کنم رو دستش باد کرده بوده...
- تینا: خخخخخ به احتمال زیاد یکی هم واسه خودش کادو آورده بوده اینو....
- من: بعید نیست والا....
تینا به سمتش رفت و اسپری رو ازش گرفت و بو کرد...اونم صوردتش در هم رفت و اسپری رو پرت کرد تو بغل زینب...
- زینب: می دونید این به چه دردی می خوره؟؟؟ اینکه بذاریش تو کیفت واسه محافطت ازش استفاده کنی....آی دلم می خواد یه بار یکی مزاحمم بشه بعد منم از تو کیفم اسپری در بیارم همچین بزنم تو چشماش که تا عمر داره یادش نره...
- تینا: یعتی ارزو هات تو حلقم....میگم داداش زهره بیاد واست یه مانور اینجوری اجرا کنه....
- زینب: آخ گفتی زهره...سهیلا شنیدم هفته پیش سر کلاس برنامه نویسی باد زهره رو خالی کردی..
- من:آره...حقش بود...دختره همش قمپزه...
- تینا: چی چی چی؟ قضیه از چه قراره؟؟؟ بگید ما هم در جریان باشیم.
- من: هیچی بابا جلوی من نشسته بود هی وسط کلاس به اینو اون تیکه مینداخت...حتی استادم از دستش کلافه شده بود...منم یه بار که رفت پای تخته و برگشت که بشینه صندلیشو از زیر پاش کشیدم پخش زمین شد.
تینا با دهن باز داشت منو نگاه می کرد:
- تو چه غلطی کردی سهیلا؟؟؟
- من: دل یه کلاسو خنک کردم...تازه استادم معلوم بود حسابی خوشش اومده بود...
- تینا: سهیلا یه بار دیگه بگو چه غلطی کردی؟
- من: چیه تینا؟ خب حقش بود...انگار از دماغ فیل افتاده...
- تینا: بدبخت گور خودتو کندی...
- من: واسه چی؟
- تینا: بابا دختره ی خل و چل...تو مگه خبر نداری زهره چه آدم شریه؟؟؟ سه شنبه اومده به من می گه به دوستت بگو این کارش بی جواب نمی مونه...کاری می کنم که به غلط کردن بیفته...من نمی دونستم قضیه از چه قراره...اصلا نمی دونستم که منظورش با تو بوده....اون روزم اینقدر که ذهنم در گیر بود اصلا به کلی این موضوع یادم رفت تا همین الان....بدبخت شدی...
زینب پرید وسط بحث و حرف دل منو زد:
- بابا مثلا می خواد چه غلطی بکنه؟؟؟؟ سهیلا دستتم درد نکنه....یعنی دلم خنک شد اساسی...کاش بودم و می دیدم قیافشو....
- تینا: الان بهت می گم مثلا می خواد چه غلطی بکنه....اصلا شما دو کله پوک خبر دارید داداش این زهره چه کارست؟؟؟ خبر دارید که الان دوهفتست از زندان آزاد شده؟؟؟
داشتم کم کم می ترسیدم...
- زینب: جون من راست میگی؟
- تینا: بله...این دومین باره که از زندان آزاد میشه....یه بار سه سال زندان بوده...این بار دومی هم 5 ماه...
- زینب: جرمش چی بوده؟
- تینا: اولی سرقت خونه...دومی هم کیف قاپی با موتور...
- من: تو اینا رو از کجا می دونی؟
- تینا: وای خدا شماها دیگه کی هستید؟ همه تو دانشگاه میدونن...حالا جدا از اینا شنیدم همین یه خواهرو داره و جونشم براش در میره...فقط خدا خدا کن که که خودش شخصا بخواد انتقام بگیره و به عهده داداشش نذاره.
تو ی دلم به غلط کردن افتاده بودم....حالا اینکه این حالت به غلط کردن افتادن چقدر در چهرم نمود داشت رو نمی دونستم...فقط می خواستم ذهنم جمع باشه....فکر مهران و اون باند لعنتی کم بود که بخواد اینم بهش اضافه شه. لعنت به این بخت برگشته....
*********************

با صدای ظرف و ظروف از خواب بیدار شدم. بوی غذا همه ی خونه رو پر کرده بود...پا شدم و مستقیم رفتم تو آشپز خونه...مامان کفگیر به دست از اینور آشپزخونه به اونور آشپزخونه می رفت. سلام کردم و پرسیدم:
- اینجا چه خبره مامان؟
- وا منکه پریشب بهت گفتم امروز مهمونی داریم...
- چـــــــــــــی؟؟؟؟؟؟ ما مهمونی داریم؟؟؟
مامان با دست زد تو سر خودشو گفت:
- بچم از دستم رفت...سهیلا...تو حالت خوبه؟؟؟ پریشب که از بیرون اومدی بهت گفتم ....یادت نیست؟؟؟ تازه دیشبم که جلوی خودت ظرف و ظروف رو می چیدم رو میز...
اونقدر ذهنم درگیر بود که تصویری جز تصویر توصیفات تینا از زهره و داداش خلاف کارش جلوی چشمم نبود...اما یکم که فکر کردم یه چیزایی از پریشب یادم اومد...واسه اینکه بیشتر از این ضایع بازی نشه گفتم:
- آهان الان یادم اومد...من فکر کردم گفتی مهمونی دعوتیم نکه مهمونی داریم...
- نخیر اشتباه فکر کردی...بدو بیا کمکم کن که از کت و کول افتادم به خدا...از صبح زود تا الان کلی کار کردم...جناب عالی هم که خواب بودی...
خلاصه بعد از خوردن صبحونه با همه ی بی حوصلگی شدیدی که داشتم کمک کردم تا کارای مهمونی خوب پیش بره...شب شد...همه ی مهمونا اومدن...مامان تمام فامیل خودشو دعوت کرده بود...تو یه خونه ی کوچیک با این همه مهمون دیگه جای سوزن انداختن نبود...من توی آشپزخونه به کابینت تکیه زده بودم و لیوان شربت توی دستم رو به بازی گرفته بودم....صدای غزاله منو از خلوت بین خودم و لیوان در دستم درآورد:
- اینجا چه کار می کنی سهیلا بلا؟؟؟ کشتیات غرق شده؟؟؟
- دارم شربت می خورم...تو اینجا چه کار می کنی؟؟؟ نکنه اومدی به غذا ها پاتک بزنی؟؟؟
غزاله زد زیر خنده و گفت:
- آخ زدی به هدف...خوب دختر خالتو شناختیاااااااااااا آفرین....میگم....مهران کجاست؟؟؟ نمی بینمش...
خودم هم تازه به فکر افتادم که چرا مهران نیست؟ مامان همیشه مهران رو تو مهمونیا دعوت می کرد....واقعا که عجب خرفتی شده بودم...سعی کردم این بی زاری از خودم رو کنار بزارم و یه جواب واسه سوال غزاله جور کنم.
- کار زیاد داشت نتونست بیاد...
- نکنه شغل دوم پیدا کرده؟؟
توی دلم گفتم آره...شغل دومش سر و کله زدن با یه مشت قاچاقچی و جنایت کاره
- نه بابا...شغل دوم کجا بود...مهران تو یکیش مونده.
همون طور که به سمت دیگ آش کشکی می رفت گفت:
- رو فرم نیستی...چیزی شده؟؟؟ اگه مهران اذیتت کرده به خودم بگو من تو فن انگشت کوچه مهارت خاصی دارم...
خندیدم...باز صدای دلم بود که صادقانه تر از زبونم باهام حرف می زد...: آره اذیتم کرده...ولی نا خواسته...با این وجود که خودشم داره ازیت میشه...خیلی بیشتر از من.
- نه بابا...مهران و اذیت؟؟؟
غزاله یه ملاقه بزرگ آش کشک ریخت تو خرشت خوری که کنار گاز بود و دو تا قاشقم گذاشت توش و به سمتم اومد:
- به این می گن یه پاتک جانانه....
- این کجاش جانانه بود؟؟؟ تو که جلو چشم صابخونه دستبرد زدی...
- خب همین دیگه....تو الان نفوذی من هستی...من الان تو رو با یه کاسه آش می خرم...
- دیوونه این هنوز کامل نپخته...
- همین جور نپختش می چسبه...بخور تا گرمه...
کف آشپز خونه ی سرامیکی نشستیم و مشغول خوردن شدیم...

**************************

کم کم وقت شام بود....غزاله بعد از خوردن آش کشک برگشته بود داخل پذیرایی و سرگرم بچه ی خواهرش شده بود که از شیرینی نمونه نداشت... با ورود مامانم به آشپز خونه واسه کشیدن غذا ها یه عالمه آدم هم واسه کمک بهش به سمت آشپز خونه روانه شدن. منم سر گرم ریختن نعنا داغ و پیاز داغ روی آش کشکا بودم که طاها با یه پاکت تو دستش اومد وارد آشپزخونه شد:
- سهیلا بیا بگیر اینو واسه تو آوردن دم در.
پاکت رو ازش گرفتم و بازش کردم...وسط یه کاغذ آچهار بزرگ نوشته شده بود..."هدف تویی" تنم لرزید...این چی بود؟؟؟از کجا اومده بود؟؟؟اصلا...اصلا معنیش چی بود؟
طاها پرسید:
- چیه توش؟
سوالش رو با سوال جواب دادم:
- طاها اینی که پاکتو آورد دم در چه شکلی بود؟؟؟
- منکه درست ندیدمش...موتوری بود...کلاه کاسکت هم رو سرش بود... هیچی از قیافش مشخص نبود...مگه چیه توش سهیلا؟
به خودم اومدم و گفتم:
- هیچی بابا یکی از دوستام داره سر به سرم می ذاره...
- وا یعنی چی؟؟؟
- یعنی همین...برو کمک کسرا غذا هارو تو سفره بچین...برو باریک الله.
طاها رفت...نگاهی به درو و برم انداختم...شکر خدا هیشکی حواسش به نامه و رنگ پریده ی من نبود...به اتاقم رفتم...نامه رو بار ها و بار ها خوندم... خواستم به مهران زنگ بزنم اما منصرف شدم...چرا باید با وجود اینکه خودش این همه مشغله ی فکری داره به خاطر یه کار بچه گانه و بدون فکری که تو دانشگاه انجام دادم ذهنشو بیشتر درگیر کنم...هر طوری بود باید خودم از پسش بر میومدم...از طرفی بین این نوشته و زهره هیچ گونه تناسبی نمی دیدم...چرا داداش زهره باید یه نامه برام میاورد که روش نوشته شده باشه "هدف تویی" هدف چی؟؟؟ اصلا ....مخم هنگ بود ... بقیه مهمونی رو سعی کردم به هیچ کدوم از این وقایع فکر نکنم...اما چندان موفق نبودم....
چند روزی می گذشت از اون شب کذایی و من نمی دونستم واسه اینکه زهره رو از گرفتن انتقام منصرف کنم انجام چه کاری درست تره...بار ها با گوشیش تماس گرفتم که ازش معذرت خواهی کنم...اما خاموش بود...توی دانشگاهم ازش خبری نبود...هیچ کدوم از بچه ها تو این مدت ندیده بودنش....خلاصه که حسابی فکر شده بود برام این موضوع....مهران هم کم پیدا شده بود. تلفنی با هم در ارتباط بودیم...بیشتر از چند جمله بینمون رد و بدل نمیشد...انگار دیگه از لحنای همدیگه حرفای ته دل همو می خوندیم...دلشوره هامون رو...بی قراری هامون رو...سر در گمی هامون رو...و همه ی این حراس از آینده در کنار انتقامی که زهره قصد گرفتنش را از من داشت و من هیچ راهی برای جلو گیری ازش به ذهنم نمی رسید، دالانی وحشت ناک رو توی ذهنم به وجود آورده بود...

 

 

 

دوستان عزیزی که داستان رو می خونن...ممنون می شم که نظراتتون بهم بگید...انتقاد و پیشنهاد هم حتما بدید....ممنون لبخند


نظرات شما عزیزان:

سید
ساعت21:03---17 آبان 1394
این قسمت خیلی طولانی بود و بیشتر به دیالوگ بین زینب و اینا گذشت به نظرم همون جور که سهیلا خسته شد از موهاشون خواننده هم کمی خسته بشه ولی با این وجود داستان کلا کشش و زیبایی داره.من امروز تا اینجاشو خوندم و تمایل به خوندن ادامه داستان پیدا کردم.به نامید خدا موفق باشید.

zizigolu
ساعت19:41---20 اسفند 1393
خوب مینویسی
اینکه واست اتفاق نیفتاده و با قوه ی تخیلت ادامه ی ماجرا رو مینویسی

بهتره داستانت رو به قسمت های بیشتری تقسیم کنی که توی هر قسمت متن کمتری جا بگیره و این واسه خواننده سخت نباشه

یه مسابقه ی داستان کوتاه هم هست که آخرین مهلتش تا 25 ام هست
یه سر به jeem.ir بزن

پاسخ: این داستان حتی با این مقدار متن حالا حالا ها ادامه داره....مطمئن باش تعداد قسمت هاش به اندازست.... در مورد داستان کوتاه هم ممنون که خبر دادی....اما متاسفانه قدرت نوشتن داستان کوتاه ندارم....من مستقیما وارد داستان بلند شدم....و فقط حرفم تو اینه....اما دلم می خواد کارایی هم توی داستان کوتاه داشته باشم....ان شا الله اگر توفیق شد حتما...بازم ممنون
پاسخ:ضمنا این قسمت استثنائا اینقدر طولانی شد....بقیه پستا یا نصف اینه یا حتی کم تر از نصف....


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 19 اسفند 1393برچسب:نان لواش,مافیا,قاچاق,اسلحه,جنایت, | 21:44 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس